جدول جو
جدول جو

معنی حل کردن - جستجوی لغت در جدول جو

حل کردن
گشودن باز گشودن، آمیختن، گداختن گشودن (عقده مشکل) باز کردن، مخلوط کردن چیزی با مانع، گداختن ذوب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حل کردن
((حَ کَ دَ))
گشودن، آمیختن
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
فرهنگ فارسی معین
حل کردن
چاره اندیشی، چاره اندیشیدن
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
حل کردن
به جواب رسیدن، پاسخ پیدا کردن، راه حل یافتن، گشودن، به صورت محلول درآوردن، فیصله دادن (ماجرا، دعوا) ، رفع کردن، برطرف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حل کردن
يحلّ
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به عربی
حل کردن
Dissolve, Resolve, Settle, Solve
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
حل کردن
dissoudre, résoudre
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
حل کردن
растворять , решать
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به روسی
حل کردن
auflösen, lösen
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
حل کردن
розчиняти , вирішувати , вирішувати
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
حل کردن
rozpuszczać, rozwiązywać
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
حل کردن
溶解 , 解决
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به چینی
حل کردن
dissolver, resolver
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
حل کردن
dissolvere, risolvere
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
حل کردن
حل کرنا , حل کرنا
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به اردو
حل کردن
oplossen
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
حل کردن
দ্রবীভূত করা , সমাধান করা
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
حل کردن
kutengeneza, kutatua
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
حل کردن
çözmek
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
حل کردن
녹이다 , 해결하다
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
حل کردن
溶かす , 解決する , 解決する , 解決する
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
حل کردن
disolver, resolver
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
حل کردن
घोलना , हल करना , हल करना
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به هندی
حل کردن
melarutkan, menyelesaikan, memecahkan
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
حل کردن
ละลาย , แก้ไข , แก้ไข
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
حل کردن
להמיס , לפתור , לפתור
تصویری از حل کردن
تصویر حل کردن
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بحل کردن
تصویر بحل کردن
حلال کردن، از جرم و گناه کسی درگذشتن
فرهنگ فارسی عمید
(شُ خوَرْ / خُرْدَ)
محل نهادن. محل گذاردن. رجوع به ترکیب محل کردن ذیل محل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ غَ)
بخشیدن. آمرزیدن. عفو کردن. گذشتن. اغماض کردن. درگذشتن. حلال کردن: گفت من مستوجب هر عقوبت هستم... لیکن خواجه (احمد حسن) مرا (حسنک) بحل کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
ببخشای ما را بحل کن پدر
بفضل و کرم خود تو در ما نگر.
(از قصص الانبیاء ص 86).
شعیب گفت هشت سال شبانی من کن تا دختر را گویم ترا از مهر بحل کند. (قصص الانبیاء ص 93).
تا همی جان و دل از من ببری
وای تو گر نکنم منت بحل.
قطران.
جبرئیل آن زن را گفت: ابومسلم را بحل کن، او گفت: ابومسلم پدر مسلمانان را گویند و او پدر مسلمانان نیست. (تاریخ بخارا ص 84).
بیکار مباش من بحل کردم
برکن که ز نیکوان همان ماند.
سیدحسن غزنوی.
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار بحلم نمی کنی وای.
نظامی.
گفت من سوگند دارم تا تو مرا مال ندهی ترا بحل نکنم، اکنون دست بدین زیر نهالی کن و آنجا مشتی زر برگیرو مرا ده تا سوگند من راست شود و ترا بحل کنم. (تذکرهالاولیاء عطار).
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت.
مولوی.
شیخ فرمود آنهمه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن جدال.
مولوی.
صاحب گلیم شفاعت کرد و گفت من او را بحل کردم. (گلستان سعدی).
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش.
سعدی (بوستان).
ما را به زادی کن حلال از آن شراب ناب خود
باری بحل کن یک نظر روزی در آن جلاب خود.
امیرخسرو دهلوی.
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح گو بمرد بهل.
اوحدی.
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به ازین دار نگاهش که مرا میداری.
حافظ.
خون دلم خوردی و کردم حلال
جان ز تنم بردی و کردم بحل.
ملاشریف.
قاتل خود را بحل کردم که دست از من نداشت
داشتم تا نیم جانی دست او در کار بود.
میر امیری.
و رجوع به بحل و بحلی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حس کردن
تصویر حس کردن
احساس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حج کردن
تصویر حج کردن
مراسم حج را بجا آوردن حج گزاردن، هنجیدن هنج گزاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حد کردن
تصویر حد کردن
معین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال کردن
تصویر حال کردن
کیف کردن، شعف، وجد، طرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حب کردن
تصویر حب کردن
گویکاندن گویه ساختن دارویی را بصورت حب در آوردن حب ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمل کردن
تصویر حمل کردن
ترابردن
فرهنگ واژه فارسی سره